مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو

واکسن 4 ماهگی

صبح زود بیدار شدیم و بعد خوردن صبحانه و دادن قطره استامینوفن با بابایی  به سمت درمانگاه براه افتادیم تو هم خوشحال بودی و خبر نداشتی که چی در انتظارته. وقتی رسیدیم دیدیم خیلیا منتظرن بابایی اسمتو نوشت و منتظر شدیم صدامون کنن بعضی از بچه ها خندون وارد اتاق میشدن و با چشم گریون بیرون میومد ولی بعضی از اونا ساکت بودن و چیزی نمی گفتن اما دستشونو تکون نمیدادن معلوم بود که دستشون درد میکنه. وقتی صدای گریه بچه ای بلند میشد دلم ریش میشد تو چشمام میشد نگرانی رو ببینی و بابایی هم تو رو تو درمانگاه می چرخوند و تو هم کنجکاوانه همه جا رو دید میزدی تا اینکه نوبت ما شد بعد از دادن پرونده و کارت واکسن بابایی تو رو برد برای تزریق . اول قطره فلج اطفال رو ...
31 خرداد 1391

چهار ماهگی

دیروز چهار ماهت تموم شد . خیلی خوشحالم که روز بروز بزرگتر میشی . بردمت مرکز بهداشت که هم قد و وزنت رو اندازه بگیرن هم واکس بزنی . خیلی استرس داشتم برا اولین بار باید تنهایی میبردمت آخه بابایی سر کار بود و نمی تونست بیاد، شب قبلش هم همش خواب واکسن و بیمارستان ... میدیدم . خلاصه با یه آژانس رفتیم بنده خدا منتظر شد تا برگردیم. اما فقط وزن و قدو دور سر رو اندازه گرفتن و قرار شد پنجشنبه دوباره بریم وای بازم باید این روز سخت رو تحمل کنم .اما خودمونیما خوب از واکسن زدن فرار کردیااا . وزن و قد و دور سر هم به ترتیب 7.700،66،43 بود که خدا رو شکر خوب بود و خانم دکتر گفت فعلا همینجوری بهت شیر بدم تا اینکه انشاا... 6 ماهگی غذا بخوری عزیزم. ...
28 خرداد 1391

15 روز !

این 15 روز که مامان جون اینا اینجا بودن به تو خیلی خوش گذشت. همش بغل باباجون بودی و همه چی بر وفق مرادت بود شبها پیش مامان جون میخوابیدی و فقط موقع شیر خوردن به من نیاز داشتی و عصر هم با باباجون میرفتی بیرون. برای اولین بار تو رو بردیم به دامان طبیعت . رفتیم آبشار مارگون ونزدیک رودخونه بساط پهن کردیم وتو با تعجب به درختای سر سبز نگاه میکردی و ازشون چشم بر نمیداشتی عصر هوا یکم خنک تر شد و مامان جون با یه پارچه یه روسری درست کرد و اونو سرت کرد خیلی بامزه شده بودی توی راه برگشت هم مثل رفت خواب خواب بودی. روز دوازدهم دایی مجید و زن دایی عاطفه و عمو عباس من و خانواده از تهران اومدن. بعد از کمی استراحت رفتیم حافظیه کلی عکس انداختیم و شام ...
16 خرداد 1391

گل غلتون

امروز تصمیم گرفتیم تو رو تو گل محمدی هایی که مامان جون برات آورده بود بغلتونیم. برای همین مامان جون اول بردت حمام و حسابی شستت بعد تو گلهایی که بابایی پرپر کرده بود غلتوندیمت . تو هم ساکت بودی و با تعجب به ما نگاه میکردی این هم چند تا عکس از اون لحظه... ...
2 خرداد 1391

مامان جون و بابا جون

دیروز مامان جون و بابا جون اومدن خونمون. با اینکه خیلی وقت بود مامان جونو ندیده بودی اما تو بغلش  غریبی نمیکردی اما بجاش هر وقت بابا جون بغلت میکرد گریه میکردی. مامان جون برات یه گهواره خوشگل آورده بود و تو هم تا صبح توش خوابیدی تازه پیش مامان جون هم خوابیدی.
2 خرداد 1391
1